|
مرد دستِ زن را توي دستش گرفته بود. نوازش اش می کرد. زن تلويزيون تماشا ميكرد. رفته بود توي نخِ داستان سريال. زنِ توي سريال از ترسِ ديدنِ مرد غريبه جيغ كشيد. - من ميترسم حميد! مرد نوازش كردناش را لطيفتر كرد. - از چي ميترسي عزيزم؟ - از فردا!از اتاق عمل خيلي ميترسم. مرد گردناش را كج كرد، صورتِ زن را نگاه كرد. - جدي؟ شوخي ميكني! زن باز هم مشغولِ ديدنِ تلويزيون شد. مرد هم حواسش را جمعِ نگاه به تلويزيون كرد. مردِ غريبه چاقو را زير گلويِ زن گذاشته بود. - ميگي يا همین جا مثلِ سگ بكشمت؟ زن باز هم بيقراري كرد. دستش را از دستِ مرد بيرون كشيد. اشكهاي روي گونهاش را پاك كرد. - بيتا! داري گريه ميكني؟ و سعي كرد او را بغل كند. زن خودش را كنار كشيد. - حميد دستِ خودم نيست. ميترسم. مرد خودش را نزديكتر كشاند. - آخهِ ترس نداره. خودت خواستي عمل كني. من كه گفتم فعلا لازم نيست. بعد مِن و مِن كرد و ادامه داد: حالا هم اگه ميترسي اصلا ولش كن. نميخواد عمل كني. زن نگاهي به دستِ راستش انداخت. مچاش را كمي چرخاند. - نه! بايد عملِش كنم. خيلي اذيت ميكنه، بزارم بمونه بدتر مي شه. - خب پس نبايد بترسي! زود خوب ميشي مثل روز اول. زن خودش را از روي كاناپه كَند. رفت توی آشپزهانه. مرد يك مشت آجيل از روي ميز برداشت. حواسش به آشپزخانه بود. تلويزيون پخشِ سريال را قطع كرده بود. آگهي تبليغاتي نشان ميداد. كمي كه گوش اش را تيز كرد، صدای گریه زن می آمد. آجيلها را توي ظرف ريخت. زیرِِِِِ لب گفت، لعنتی! او هم رفت تويِ آشپزخانه. به ماشين لباسشويي تكيه داده بود. دستهايش جلوي صورت اش بود. شانههايش ميلرزيد. مرد نُچ نُچ كنان به طرف اش رفت. بغل اش كرد. - بيتا! عزيزم چيكار ميكني؟ آخه چِِت شده؟ تو كه اينقدر ترسو نبودي؟ مقاومتي نكرد. تويِ بغل مرد جا گرفت. - تو كه تا حالا دو بار اتاق عمل رفتهیي. عمل كه ترس نداره. توي اين شهر روزي هزار نفر قلب عمل ميكنن. عملِ تو كه چيزي نيست. يادته سرِ زايمان اميد سه ساعت توي اتاق عمل بودي؟ حالا كه عَملِت يه ساعت هم طول نميكشه. زن گريهاش را قطع كرد. - يواشتر حرف بزن. نميخوام اميد بيدار بشه. بچهم اگه منو اين جوري ببينه ميترسه. مرد لبخندي زد و گفت: خب! پس به خاطر اميد هم كه شده آروم باش. زن توجهي به حرف مرد نكرد. رفت درِ اتاق بچه را آرام باز كرد.داخل را نگاه كرد. چند لحظه همانطور توي اتاق را دید زد. زيرِ لب قربان صدقهيِ بچه رفت. آرام درِ اتاق را بست. مرد پشت سر او ايستاده بود و نگاهش ميكرد. زن با ديدن مرد لبخند زد. - بچه م مثل فرشتهها خوابيده. برو بشين تا من دو تا چاي بريزم. - نه! تو برو من خودم ميريزم ميآرم. زن باز روي كاناپه نشست. مرد با سيني چاي برگشت. وقتي ديد زن تلويزيون ميبيند، گفت: اینم بااين برنامههاش. اون کنترلو بده بزنم روي ماهواره. لااقل يه آهنگ شاد ببينيم. - نه! بزار همين باشه. ميخوام ببينم چي مي شه. زن به مردِ غريبه گفت: منو بكشي هم نميگم كجاست. مردِغريبه نوك چاقو را كرد لاي دندانهايش و با پوزخند گفت: بدبخت، اون هم منو دو در كرده هم تو رو . چرا نميخوا ي بفهمي احمق جون!؟ زن جیغ زد: من آدم فروش نيستم. - آخرش كه معلومه. هميشه يه جوره! زن با مشت روي زانوي مرد زد و گفت: هيس!. - باشه هر چي تو بخواي. اما اين جوري دلت بيشتر ميگيره. و فنجان چاي را جلويِ زن گذاشت. هر دو با هم فنجانهاي چاي را برداشتند. زن با دستهاي بسته وسط اتاق چمباتمه زده بود. مردِ غريبه از لاي پرده بيرون را ديد ميزد. تلفن زنگ زد. تلويزيون باز هم پخش سريال را قطع كرد. آگهيها روي صفحه ظاهر شدند. آگهيِ فروش پژويِ 206 تيپ 6 كه پخش ميشد، مرد چاياش را سر كشيد و گفت: همين رو برات ميخرم، دوس داري؟ زن دستِ مرد را توي دستش گرفت. - حميد! مرد دستِ او را فشار داد و گفت: چيه عزيزم؟ - حميد! يه قول بهم ميدي؟ - حتما هر چي كه بخواي. - اگه من مُردم هواي اميد رو داشته داشته باش. - اين چه حرفيه باز شروع كردي؟ تو چرا امشب اين جوري شدي؟ زن صدايش را بلند تر كرد و با بغض گفت: حميد قول بده. مرد جواب نداد و دست زن را بيشتر فشار داد. - نميگم زن نگير اما كسي رو بگير كه امیدمو اذيت نكنه. بعد از من بايد مواظبش باشي. و دست چپش را هم روي دست مرد گذاشت. - قول ميدي؟ مرد هم دست چپش را رويِ دست چپ زن گذاشت. - بهتره بري بخوابي عزيزم. داري چرت و پرت ميگي. - چرت و پرت نميگم . دارم ازت خواهش ميكنم. - آخه كي گفته تو براي يه عملِ كوچولوي دست قراره بميري؟ - عمل عملِ. معلوم نيست آدم به هوش بياد. بايد قول بدي. - من بدون تو ميميرم. زن لبخند تلخي زد و گفت: اين تويي كه داري چرت و پرت ميگي. مرد اخمش را توي هم كشيد و گفت: يعني چي؟ - قضيه پارسال يادت رفته؟ صورت مرد قرمز شد. دستهايش را از دستهاي زن كنار كشيد. - بيتا! تو هنوز فراموش نكردي؟ زن باز هم لبخند زد و گفت: چرا عزيزم فراموش كردم ولي خب آدمِ ديگه. مرد از روي كاناپه بلند شد. شروع كرد به قدم زدن. مردِ غريبه چاقو را توي گلويِ زن فرو كرد. - لعتني! خودت خواستي. زن دست و پا زد. گلویش خر خر کرد. جسدِ خون آلوداش کف اتاق افتاد. مردِ غريبه از پنجره بيرون پريد. - نميخواستم ناراحتت كنم ولي دلم نميخواد نامادري بياد سرِ اميد. - خودت هم مي دوني كه من نميخواستم روشنک رو بگيرم. اون خودش رو به من چسبونده بود. - اما تو هم ردش نكردي! مرد عصبي كنار زن نشست و گفت: خب كه چي؟ آدم بعضي وقتها خر ميشه. ديدي كه راحت گذاشتمش كنار. زن باز هم دست مرد را گرفت. - وقتي من رابطه تون رو فهميدم كشيدي كنار. مگه نه؟ - تو هم نميفهميدي همون كار رو ميكردم.آخه وقتي زنِ به اين خوشگلي دارم اون اكبيري رو ميخواستم چيكار؟ اون فقط يه سر گرمي بود. زن لبخند كوتاهي زد.سرش را بین دست هایش گرفت. بعداز چند لحظه سكوت گفت: حميد! يه چيزي بگم ناراحت نميشي؟ - معلومه كه نميشم. - قول ميدي؟ بگو به جونِ بيتا! - به جونِ بيتا! - اگه تموم شده چرا شمارهي موبايلش رويِ گوشي تو افتاده؟ دست مرد يخ كرد. سريع بلند شد و گفت: بيتا تو موبايل منو چك ميكني؟ زن دستپاچه گفت: نه به خدا! همين جوري نگاه كردم. - من با اون كاري ندارم. اون دست از سر من بر نميداره. - ولي تو به اون زنگ زده بودي! - بهش گفتم دست از سرم بردارهِ. همين! - داري دروغ ميگي. - چه دروغي؟ - پس چرا عكسش توي كيفتِ؟ زیرِ عکس من! مرد عصباني از جا در رفت و گفت: تو كيفِ منو هم بازرسي ميكني؟ - مثل سگ دروغ ميگي. - تو داري جاسوسيِ منو ميكني؟ من همچين اجازهاي نميدم. - صدات رو بيار پايين الان بچه بيدار ميشه. - اگه به فكر بچه بودي اين المشنگه رو به پا نمی كردي! زن آرام شد و جواب نداد. مرد روي كاناپه نشست. يك مشت آجيل برداشت. دست هایش می لرزید. زن آرام گفت: مهم نيست. باور كن مهم نيست. اصلا دلم نميخواد از اتاق عمل بيرون بيام. كاش همين فردا بميرم راحت بشم! و زد زير گريه. مرد آجيلها را پرت كرد تويِ ظرف. - بيتا به خدا من دوسِت دارم. به اندازهي همهي دنيا دوسِت دارم. تو داري اشتباه ميكني. زن با گريه گفت: مي دونم. مي دونم. پليس جنازهيِ زن را از تويِ اتاق جمع كرد. مردِ غريبه رفته بود.
|
|